عروسی هانی و لیدا جون
دختر عزیزم سلام
عروسکم 5 تیر رفتیم عروسی و کلی خوش گذشت
من که مدتها بود منتظر بودم اما روز موعود نمیدونم چرا ولی اصلا حوصله نداشتم اما بخاطر شما خودمو جمع و جور میکردم
از صبح به شما گفتم که امشب قراره بریم مراسم نانای نانای و شما هم کلی هیچان داشتی ظهرش که من میخواستم برم ارایشگاه داشتم لباساتو عوض میکردم مدام ازم میپرسیدی نانای نانای و همش منتظر بودی اما متاسفانه من که رفتم ارایشگاه شما رو به مامان جون سپردم شما هم مشغول بازی شدی و نخوابیدی تا ساعت 7 بعدم از دست من 1 لیوان افتاد از خواب با ترس بیدار شدی و افتادی رو گــــــــــــــــــــــــریه ........... به زور لباس تنت کردم موهاتو معمولی بستم و راهی شدیم اولشم که رسیدیم دپرس یه گوشه نشستم یا مشغول دوییدن دنبال شما بودم اما اخر شب به خودم اومدم و بخودم گفتم بجنب که فرصت از دست رفت و دیگه حالا حالا مراسم نداریم و این شد که ان شد و ما شدیم شقایق سابق و زدیم و رقصیدیم دیگه مراسم تموم شده بود من و عمه کیمیا و البته شما ول کن نبودیم خودمون خندمون گرفته بود
از شنگول خودم بگم که با دلبریاش و رقصیدنش همه رو مجذوب کرده بود منم برای اینکه دور سالن ندوویی گذاشتمت روی میز و همونجا عرض اندام کردی و مدام فرزانه جون که چون خیلی دوستش داری و صداش میکنی ناناز و صدا میکردی که برات دست بزنه
از یه چیزی خیلی لذت میبرم که هزار ماشالا اعتماد بنفست خوبه و دوست داری وقتی میرقصی همه بهت نگاه کنن اگر کسی متوجه نباشه خودت صداش میکنی فدات شم
فیلمبردار که کلا روی صندلی نشست کنارت و مخصوص از شما فیلم گرفت اخر شبم به همراه عمو سعید رفتی مردونه و اونجا حسابی قر دادی
وقتی همه در خونه عروس جمع شدیم همه به من میگفتن خوب اموزشش دادی
امیدوارم خوشبختیتون پایدار باشه