شب قدر

سلام دختر یکی یدونم

دیشب شب قدر بود و من و خاله جون شبنم و ناناز رفتیم امامزاده حسن و تا ساعت 4 کنار حرم در حالی نور سبز افتاده بود روی قران توی دستامون با خدا راز و نیاز کردیم خیلی دلم پر بود وقتی برمیگشتیم حس میکردم سبک شدم

شما و بابا هم تا ساعت  2  با مامان جون محبوبه و مهدی و معصومه مرضیه و مجتبی و علی و مریم و مرجان و مهمون افتخاری مهرداد که از انگلیس اومده بود پارک بودید 

و شما حسابی با پرند و پویان یا بقول شما پویات بازی کردی و خوش گذروندی فدات شم خیلی پویان و دوست داری تا از کنارت دور میشد فریاد میزدی پویات بیا اینجا اونم فورا خودشو بهت میرسوند و بغلت میکرد

دوستای خوبم نیایش ها و ستایش های شما پذیرفته درگاه خداوند مهربان باد لطفا ما رو هم زیر لب دعا کنید

یا رب دست همه نیازمندان رو بگیر

یا رب بیماران رو شفا بده خصوصا بچه های پاک تا دنیا رو با دید روشن ببینن نه تیره و تار

خدایا یقین دارم اگر بخوای میتونی پس بی جوابم نذار خودت میدونی چی میخوام میدونی من حضب بادم  الانم توی طوفان هستم دستمو رها نکن باور منو خراب نکن میدونم میتونی

کمکم کن من خسته ام از این امتحانات دارم کم میارم دارم شک میکنم .......