پیشرفتهای 11 ماهگی دلبر
چیزی تا تولد یکسالگی پرنسسم نمونده و من چقدر استرس دارم هم واسه جشن تولد دردونه خونمون هم یجور دل نگرونم که نمیتونم علتش و پیدا کنم
این روزا اصلا حالم خوش نیست خودمم نمیدونم چرا شاکیم !!!!!!!!!!!!!!
ولی سخت با خودممم در گیرم برام دعا کنید خیلی به ارامش نیاز دارم بگذریم ..................
از خانمی بگم که مثل خورشید داره میتابه و منو گرم میکنه و حسابی بهم نور امید میده گاهی با خودمفکر میکنم قبل تولد آوینا من به چی دلخوش بودم
کلی پیشرفت کلامی داشتی دستتو میذاری رو گوشت و میگی الو گاهی که بابایی نباشه میگی الو بابا دردر
وقتی من سجاد و صدا میکنم شما هم خیلی مصمم میگی سجاد
وقتی سجاد میخواد بره بیرون اگر متوجه رفتنش بشی کلی گریه میکنی و میگی رفت
ماجرای اون اردکی که دایی امین واسه کبریا جون گرفت و بیشتر از کبریا شما باهاش مشغول شدی و بهش میگفتی تی تی رو تکمیل کنم که نمیدونیم چی شد فکر کنم پیشی بردش حیف سرگرمی خوبی برای شما بود خلاصه کلی وقته که دیگه نیست دیروز تو حیاط نشسته بودیم تو اسمون یه عالمه پرنده رد شد یهو خودت گفتی تی تی
چند روز پیش یه اتفاقی افتاد که ما رو حسابی متجب کرد هنوزم گیجمممم مامان جون محبوبه و عمه کیمیا چند روز سفر بودن و سفرشون یک هفته طول کشید شبی که مامان از سفر اومدن رفتیم خونشون تا شما مامان و عمه کیمیا رو دیدی اول شروع کردی به خنده ولی یهو زدی زیر گریه بمیرم که چنان گریه میکردی که دیگه به سکسکه افتادی هیچ جوری هم راضی نمیشدی حتی دیگه ابم نخوردی جالب بود که یواش به مامان و کیمیا نگاه میکردی و دوباره میچسبیدی به من جیغغغغغغ اونم چجور خلاصه بعد از کلی ناز اشتی کردی
خدایا ممنونم که دختری از جنس من با تفاوت قلب بزرگش بهم دادی و ممنون که انقدر سرشار از احساسه
اما نگرانم که توی این دنیایی که گرگش بیشتر از میش هست دختر من با این احساسات غلیظ خدایا خودت نگهدارش باش چون اصولا بچه های که درکشون بالاتر تحت فشار بیشتری هستن ومیترسمممممم که ضربه ببینی
دیروز دخترمو بردم پیش خیاط برای لباس تولدش وقتی خیاط داشت متر میکرد از یه طرف بغض گلو مو گرفته بود از یه طرف خندم گرفته بود شما هم متجب که دارن چکار میکنن
این روزا سخت درگیر تداروکات تولدتم دلم میخواست تو خونه خودمون تولد بگیرم اما دریغا به هر حال قراره خونه مامان محبوبه چشن و بر پا کنیم
دراین انبـوهِ رَفت و آمدهایِ پـی در پـی
دراین سـرعت ِبی درنـگ ِثـانیـه هـا
تو
یک مـَکثِ عـاشـقانه ای ...
.: آوینا عسلی تا این لحظه ، 11 ماه و 10 روز و 0 ساعت و 38 دقیقه و 9 ثانیه سن دارد :.