گذر زمان
آوینا جونم نمیدونم در وجود نازنینت چی هست که مرا اینگونه عاشق و دیوونه خودت کردی هر روز که میگذره عاشق ترم میشم عاشق نگاهت خنده های شیرینت معصومیت وجودت وای که چه لذت بخش است وقتی که صورت زیبایت را بر صورتم می فشاری و مرا غرق در شادی میکنی اخ که من مثل دیوونه ها دوست دارم
هر روز که میگذره تو ماهتر از قبل میشی و البته بزرگتر
هر روز که میگذره شیرین تر از قبل و من بی قرارتر برای در اغوش کشیدنت
هر روز و هر ثانیه بغلمی اما باز احساس میکنم کمه بعضی وقتا مامانی دلش میخواد تو رو تو بغلش پرس کنه عروسکم
دختر عزیزم هر روز توانا تر میشی و ما شگفت زده تر از این همه یادگیری و پیشرفت نازنینم همینطور ادامه بده تا همه چیزا رو در زندگی یاد بگیری
آوینا می بینی زمان چطور میگذره انگار همین دیروز بود که بدنیا اومدی حالا ماشالا 140 روز از تولدت گذشته این روزا حسابی دستاتو توی دهنت میکنی و گاهی 5 تا انگشتاتو چنان تا اعماق گلوت فرو میبری که بالا میاری بدجوری عادت کردی خوشکلم تا دیر نشده باید ترکت بدم
امروز 24 اسفند91 است و 5 روزه دیگه عید نوروزه اولین عید دخملی البته سال گذشته اوینا جونم تو دل مامانی بودی قربونت برم دوست دارم