دلتنگی !!!!
دخترم سلام امروز بابایی رفت ماموریت تهران هنوز نرفته بود دلم براش تنگ شده بود وقتی داشتم وسایلای بابایی رو توی ساک میچیدم به این فکر میکردم که از وقتی شما اومدی چقدر کمتر با سجاد وقت گذروندم و سجاد چقدر صبورانه بی توجهی منو نادیده گرفته الان که کنارم نیست مدام فکر میکنم یه چیزی کم دارم انگار نمیتونم هیچ کاری کنم اصلا تمرکز ندارم بی اختیار چشمم به دره
خیلی جالبه ادما تا وقتی کنار هم هستن اونطوری که باید قدر همدیگر و نمیدونن اما همین قدر که از هم دور میشن تازه متوجه قدر و قیمت همدیگه میشن
کاش این هفته زودتر تموم بشه و سجاد عزیزم بیاد پیشمون ایشالا
آوینا گلی همدم تنهاییام شما هم مدام بابایی رو صدا میکنی و از این اتاق به اون اتاق دنبالش میگردی قربون دل کوچولوت بشمممم ایشالا همیشه کنارهم باشیم
الانم توی وات ساپ برای همه دوستام پیام فرستادم که بیان دنبالمون ببرنمون گردش که احساس تنهایی نکنیم