دلنوشته ای از ترس ......
این روزها چقدر راحت و آرام تر خوابــــــت می برد گل ناز من .
چند دقیقه ای شیــــــره جانم را می خوری و بعد چشمانت آرام بسته می شوند !
یک رویای عمیق و شیرین در راه ست ...
و من مسرور از این آرامـــــــش تو ، این به خواب رفتن معصومانه ات .
و نگران و دل غمگین برای خوابِ آن روزهایِ در پیش رویی که این شیره ی جان را ، نداری .
فکر کردنش را صبر ایــــــــوب لازم ست ، چه رســــد به موعد آمدنش ، به انجام دادنش .
کاش تحملــــــــش را داشته باشم ، داشته باشی .
کاش بتوانم ، بتوانی .
نمی دانم .
اصلا شاید بمـــــیرم از غم آن روزها ، از درد فراقش ، از زخم خواستن های تو و اشک و آه امتناع کردن های خودم .
آن روزها را دوست ندارم .
چکـــــار کنم امـــــــــید دل و قلبـــم ؟
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی