اعتراف
میخوام اعتراف کنم که دیگه کم کم داره به این دختری و بابایی حسودیم میشه ...
من از صبح کلی ناز و غمزه خانومو میخرم تا بلکه لبخندی نا چیز عنایت فرمایید . . . اما دریغ .... انوقت عصر که میشه و اقای پدر تشریف میارن به محض اینکه میگن سلام دخترم ....سلام عزیزم ... خانوم دهنشان را تا بنا گوش مبارک باز میکنن و اینقدر ذوق میکنن و دست و پا میزنن که به سرفه و سکسکه میافتن .... بعد هم مثل یه دختر خوب اروم و بی صدا میخوابه و کلی برای باباش حرف میزنه (احتمال زیر اب زدن مامان هم میره) واقعا که...
این دختره هم خوب فهمیده چکار کنه ...
باشه خانوم آوینا فردا صبح هم میشه و بابا جون باز هم میره سر کار و من میمونم و شما
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی